حوا در بهشت قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت:-این سیب را بخور.
مار خندید: البته که دارد.<\/h3>
حوا که درسش را از خداوند آموخته بود، قبول نکرد
مار اصرار کرد: این سیب را بخور. چون باید برای شوهرت زیباتر شوی.
حوا پاسخ داد: نیازی ندارم؛ او که بجز من کسی را ندارد.
مار خندید: البته که دارد.<\/h3>حوا باور نمی کرد. مار او را به بالای یک تپه، به کنار چاهی برد.
-آن پایین است، آدم او را آنجا مخفی کرده.
حوا درون چاه نگاه کرد و در آب چاه بازتاب تصویر زن زیبای را دید. و سپس سیبی را که شیطان به او پیشنهاد می کرد، خورد...
نویسنده: پرنسس ساعت 1:20 عصر روز یکشنبه 88 اسفند 9